+ الان باید درس بخونم اما یذره نسبت به درس خوندن سرد شدم ولی قول میدم که تو تعطیلات دوبرابر جبران کنم.
++ نمیدونم این داستان رو شنیدید یا نه!؟
در سفری هم که مرحوم مطهری به اعتاب عالیات مشرف شدند، نشانی منزل آقا حاج سیدهاشم را بنده به ایشان دادم و در کربلا دو بار به محضرشان مشرف شدهاند، یک بار ساعتی خدمتشان میرسند و بار دوم روز دیگر صبحانه را در آنجا صرف مینمایند.
مرحوم مطهری در مراجعت از این ملاقاتها بسیار مشعوف بودند و میفرمودند: در یک بار که خدمتشان بودم، از من پرسیدند: نماز را چگونه میخوانی؟ عرض کردم: کاملاً توجه به معانی کلمات و جملات آن دارم. فرمودند: پس کی نماز میخوانی؟ در نماز توجهت به خدا باشد و بس! توجه به معانی مکن!
انصافاً این جملة ایشان حاوی اسرار و دقایقی است و حق مطلب همین طور است که افاده فرموده اند.
روح مجرد، ص 162-159.
خب تو مطالعاتی که داشتم به این داستان برخوردم، البته وقتی که دیگه نتونستم مطالعاتم رو ادامه بدم، بازم نمازهام توفیقی نداشت.
ولی چند شب پیش سر نماز که داشتم با خدا راز و نیاز میکردم یه لحظه یاد حضرت علی افتادم، همونجا که تیر و از پای مبارک سر نماز کشیدن بیرون.
حالا یه سوال تیر و سوزن و خون و خونریزی پیشکش، اگر یه جای بدنمون خارش بگیره یا هر اتفاق حواس پرت کننده دیگه ای؛ ما مثل اون حضرت حواسمون پرت نمی شه!؟
بعد میگیم که چرا اینجوری چرا اونجوری؛ نباید دنبال علت باشیم، علت ها همه پیش خودمونه.
"حمید" روبهروی آینهای نشسته بود و تصویرش نیز درون آینه نشسته بود.
"حمید" در میانه نشسته بود، هنگامی که آینهای دیگر مقابل آن آینه قرار گرفت.
حالا بی نهایت "حمید" بودند که همگی پشت سر هم و رو به روی هم نشسته بودند.
زمان سپری میشد و تصویرها چشم در چشم هم دوخته بودند.
فقط کافی بود یکی از این بی نهایت "حمید" برخیزد تا تمام "حمید"ها برخیزند.
برگرفته از کتاب "محاسبات عددی" محمود فروزبخش
پ.ن: اگه یکیشون برخیزه همشون (کل عالم هستی) برمیخزه، پس همه چی به خود آدم بستگی داره.
پیدا کردن راه درست تو زندگی یه دودوتا چهارتای ساده است.
اما عمیق شدن تو آفرینش این دنیا و ماورای این دنیا تفکری خیلی خیلی عمیق تر از دو دوتا چهارتا میطلبه.
و به این نکته باید توجه داشت که لازم نیست هر کسی تو این آفرینش عمیق بشه که اگر هم بشه خالی از لطف نیست.
ولی راه درست زندگی رو هم خیلی ها نتونستند پیدا کنند، انگار ریاضی شون ضعیفه و دودوتاشون چهارتا نمیشه.
بسم الله الرحمن الرحیم
الان که دارم این نامه رو مینویسم با خودم میگم ای کاش کسی بود که برای من هم اینجوری نامه بنویسه ولی من تو دنیا آدمای کمی رو دارم و اوناهم که نامه نویس نیستن؛ الان دوازده سال سن داری و من از هفده هجده سالگی دارم برات نامه مینویسم؛ میخوام چند تا خطر و اشتباهت رو گوشزد کنم هم یاد آوری و تذکری بشه برای خودم و هم راهنمایی برای آینده بهتر تو.
الان داری سال ششم رو میگذرونی و سفت و سخت درس میخونی که یا تیزهوشان قبول شی یا نمونه دولتی و مطمئن باش که نمونه دولتی قبول میشی، تو نیمه اول هفتم درس تو از همه بهتره ولی قراره یه اتفاقایی بیفته که خراب بشی، اصلا با بقیه رفاقت نکن که مثل زهر میمونه فقط دو نفری که بعدا خودت میفهمی و حتی تا الان که دارم این نامه رو برات مینویسم باهم دوستیم با اونا دوستی کن.
تو به سن بلوغ میرسی و نه پدرت سواد کافی داره بهت بگه که قراره چه اتفاقهای خطرناکی بیفته و نه اشخاص فامیل که ادعای محبت میکنن، البته وظیفۀ پدره ولی خب شد حسرتی تو دلم که کاش یکی قبل بلوغ بهم میگفت قضیه چیه و من میتونستم بهتر این سن خطیر رو بگذرونم؛ ولی بعدا مدرسه یه اردوی مشهد میبره که همه چی حل میشه و میشه پایه و بنیان اعتقادی که الان داری و مذهبی شدنت. و مطمئن باش نمیذارم این اتفاق برای بچه های خودم بیفته اگر عمری باشه انشاءالله، بگذریم.
تو صورت و بدنت جوشهای شدیدی میزنی، قیافه قشنگی که داشتی به فنا میره و دیگه هم برنخواهد گشت، نه اینکه قیافه ات بد میشه ولی مثل اون موقع خوشگل هم نمیشه. تو هفتم سعی کن با مامان بخاطر نماز صبح بلند نکردنت (که البته خودت هم مقصر بودی) دعوا نکنی، چون مامان میره دست به کار خطرناکی میزنه و به معلمی که همیشه دوستش خواهی داشت میگه و اونم روضه میخونه و اشکت در میاد، ولکن اصلا.
راستی مامان میگه که ورزش رو ول کنی و دیگه کشتی و ادامه ندی ولی یذره مخالفت کن و ادامه بده که من ادامه ندادم.
هشتم هم عادی و با اتفاقهای معمولی میگذره ولی نهم.
نهم معلم ریاضی که گفتم برات روضه میخونه و تو عاشقشی با حرف چند دانش آموز و اولیای نادان، ریاضی سال نهم رو بر نمیداره و دوباره بخاطر آزمون های تیزهوشان و نمونه دولتی معلم ریاضی های بدی میارن که میخوام این نکته مهم رو بهت بگم، تو بخاطر وابسته شدن به اون معلم ریاضی به ریاضی سال نهمت لطمه میخوره و تا دوازدهم که من باشم کشیده میشه پس خواهش میکنم که معلمای جدید رو ول کن و فقط به درس دادنشون گوش بده و هیچ که بعدا به مشکل بر نخوری.
قبل عید خواهشا نرو تو کلاس تاریک فیلم ترسناک ببین که تا یکسال خواهی ترسید. نرو نرو نرو.
نکته بعدی اینه که نباید دیگه آزمون نمونه دولتی شرکت کنی چون از این به بعد نه تنها خیری نداره بلکه سراسر ضرره. برو عادی و برای کنکور تلاش کن تو هوش و حافظه و استعداد خوبی داری که بعدها کشف میکنی و افسوس فرصت های از دست رفته رو میخوری.
قبل از اینکه وارد سال دهم بشی یکدفعه وضعیت جسمیت بحرانی میشه، میبرنت دکتر شهرستان که اونم یه نسخه مینویسه که روزی باید ۱۳ تا کپسول بخوری با یه رژیم سفت و سخت. بعد که این نسخه تموم میشه بهت میگه که داشتی سرطان معده میگرفتی و اگه چند ماه دیر تر میومدی مطمئن باش سرطان گرفته بودی! چی بگم والا اون که اینجوری میگفت و منم هیچ نظری درباره راست و دروغش ندارم. ولی اینم بدون که قرص خوردنت بخاطر بیماریت تا الانم تموم نشده و هنوزم قرص میخوری.
با مامان و بابا کم دعوا کن میدونم سن بلوغه و سخته ولی سعی کن رو اعصابت کار کنی و مامان بابا رو بهتر بشناسی و کمتر ازشون عصبانی بشی و حرص بخوری مطمئن باش تهش پشیمونیه.
و اینکه روزی دوبار مسواک بزن، ورزش رو ترک نکن، نمازت رو نذار قضا بشه لطفا که بعدا قضا کردنش میشه هفت خوان رستم.
بعدها تو سال یازدهم حدود چندماه افسردگی میگیری که با قرص و دارو حل میشه.
خیلی تنها میشی که شاید به افسردگی ربطی داشته باشه، بعد سال نهم به دین یه علاقۀ خاصی پیدا میکنی که خیلی خوبه شروع کن به مطالعه و به حرف هیچکس گوش نده فقط مطالعه کن.
و در آخر بگم که هیچکاری نمیشه کرد و همۀ این اتفاق ها میفته، شاید تو مدرسه خراب میشی که با جنبه تر بشی، این سختی هارو میکشی که مقاوم تر بشی و اصلا شاید آینده ای داشته باشی که لازمۀ اش سختی های زیاده، نمیدونم.
شاید فیلم ترسناک دیدنت و افسردگی ات باعث این بشه که دیگه بعدا از هیچی نترسی، باورت میشه تو دیگه از تنهایی و تاریکی نه تنها نمیترسی بلکه لذت هم خواهی برد.
فقط هیچوقت خدا رو ول نکن همیشه به ریسمانش چنگ بزن که این برای تو بهتره.
کاش میشد به این نامه عمل کنی.
التماس دعا ای پسر بدون گناه و دلپاک.
یا علی و خدانگهدار - ۱۳۹۸/۷/۱۸
خوشم میاد خدا تا یه کار اشتباهی انجام میدم یا از سر ندونم کاری یا حالا هر اشتباهی به ۴۸ ساعت نکشیده چوبشو میزنه!!
پ.ن: تیتر یعنی اینکه هرکی که چوب خدا رو میخوره صداشو خودش میشنوه و صدا هم منظور صوت نیست منظور فهمیدن اینکه چجوری خورده.
هر وقت کلمه نامه و فرستادن نامه رو میخونم یا به گوشم میرسه یاد نامه امام علی علیه السلام میفتم به امام حسن علیه السلام:
از پدری در آستانه مرگ به فرزندی که در تیر راس مصائب است.نهج البلاغه نامه سی و یکم
حاضرم به تمام داشته و نداشته ها و به کل هستی و نیستی قسم بخورم که کامل تر از این نامه نوشته نشده و نخواهد شد.
و اما بعد؛ اینو گفتم چون سید جواد یک چالشی راه اندازی کرده (به نام "نامهای به گذشته") که در کل طول عمر وبلاگ نویسیم چالشی به این قشنگی ندیدم؛ به همین خاطر جفا در حق سید جواد و خودمه که بقیه رو دعوت نکنم:
دعوت میکنم از داداشا و خواهرای عزیز:
جناب منزوی و خانم معلم و گربه :| و معلم آینده
و هر عزیزی که این پست رو میخونه.
پ.ن: چون سرم شلوغه تا آخر هفته نامه رو تحویل میدم.
یه حسی به من میگه در آینده انشاءالله حسرت گذشته ام رو نمی خورم که چرا اینو نکردم اونو نکردم، البته به شرط تلاش؛ اگر الان تلاش کنم بعدا شرمنده خودم نمیشم، اگر هم تا الان در گذشته کاری انجام دادم نباید دیگه اون رو انجام بدم و در آینده به فکر جبران باشم، اینطوری شاید بعدا پشیمون نشم.
زندگی داره کم کم منو به سمتی میبره که دیگه کم کم همۀ همۀ کارهام رو خودم باید انجام بدم، و به پدر و مادر متکی نباشم اون ها زحمتشون رو کشیدن و دارن میکشن اما احساس میکنم دیگه دارم واسشون زحمت زیادی ایجاد میکنم، هم سنشون دیگه میانسالی رو رد کرده و منهم کارهام زیاد شده و سرعت بیشتری پیدا کرده.
اصلا دلم نمیخواست تو سن الان من این اتفاق بیفته و سنشون بره بالا ولی انگار این زندگی اینجوری داره رقم میزنه و دیگه نباید منتظر پدر و مادر باشم.
باید کارهایی از خانواده که مربوط به منه رو دیگه تنهایی و مستقل انجام بده مثلا لباس هام رو جدا گونه و سریع تر از بقیه بشورم یا هرکار شخصی دیگه / اینجوری زحمت اوناهم کم میشه / باید یکاری کنم که بیشتر احساس راحتی کنن و منم معطلشون نشم / از اون گذشته به کارهای خونه هم علاقه پیدا کردم البته به شرط حوصله :)
چه عجیب سرم شلوغ شد فکر میکردم قراره فقط درس بخونم و بقیه کارام توسط خانواده انجام میشه ولی انگار نه باید بیشتر کار کنم.
من بعد از اومدن به مدرسه عادی (دولتی) یه زندگی عادی و لذت بخش رو شروع کردم البته به جز قسمت سرماخوردگی و. شبا دیگه خوابم میبره، صبح نماز راحت بیدار میشم؛ روزا یک ساعت میخوابم تقریبا سه ساعت درس می خونم روزی (میدونم واسه کنکور کمه ولی قدم به قدم و آهسته هنوز خیلی وقت هست) شب باشگاه میرم، سعی هم میکنم مطالعه آزاد رو همیشه داشته باشم.
از این زندگی راحت یه مسئلهای منو آزار میده و اون نیاز داشتن به پول و داشتن مشکل مالی در خانواده است. متاسفانه، که امیدوارم با صبر و تحمل و کمک خدا حل بشه.
و اما بعد؛ من دعوای پسرها از اول دبستان تا همین دوازدهم رو میتونم بپذیرم ولی دعوای دخترها جلوی مدرسه شون (که از شانس گند من مسیر من از اونجا ردمیشه) رو نمی تونم بپذیرم؛ دختری گفتن پسری گفتن، دعواا!؟
یادمه آخرین دعوا با آمبولانس اومدن از مدرسه جمعم کردند التبه مقصر طرف بود ولی تا چند روز به فنا رفته بودم.
از اون به بعد دیگه تقریبا دعوا نکردم.
التماس دعا.
چند ماه پیش به دلیل افسردگی شدید که رفتیم دکتر قرص هایی که داد فقط رو افسردگی اثر کرد؛ اما نمیدونم دکتر از کجا فهمیده که دوباره قرص ها رو تجویز کرده و متوجه شدم بخاطر عصبانیت شدید و خشم کنترل نشدنی که دارم تجویز کرده، تا الان دو موقعیت پیش اومده که عصبانی نشدم و نمی تونم بگم که کنترل کردم ولی عصبانی نشدم:
داشتم تو کوچه میرفتم که یه دختربچه اومد از این کاغذهای تیبلیغاتی گرفت جلوم، منم گفتم ناراحت نشه و برگه رو ازش گرفتم، چند متر جلو یه پسره بود همینجوری، ولی تا اومدم برگه رو بگیرم یهو برگه رو ول کرد افتاد رو زمین و هرهر به من خندیدند، منم با آرامش برگه رو از زمین برداشتم و به راهم ادامه دادم.
مورد دوم همین چند دقیقه قبل نوشتن این پست بود که مادرم گفت: که اون قرصی که خریدی چی بود تا انداختم سر دردم خوب شد :| ، منم رو قرصام خیلی حساسم (قرصه هم قرص سرماخوردگی قوی بود) ولی چندتا جمله با ارامش گفتم و عصبانی هم نشدم.
خیلی جالبه برام. ^_^
ولی حقیقتو که میبینم درون هر انسانی یه خوی وحشی گری و حیوانی وجود داره که میتونه ویرانگرتر از هر اسلحه کشتار جمعه باشه.
دیشب تو خواب داشتم بهت فکر میکردم / یکدفعه یادم افتاد که تو ملاقات هایی که باهم داشتیم من چقدر بی حیا بودم / خیلی بهت نزدیک میشدم.
الان راه درست رو یاد گرفتم؛ میام از دور نگاهت میکنم / توام صدامو میشنوی مطمئنم، مطمئن مطمئن.
مثل قدیما، مثل اون شب بیام بشینم از دور نگاهت کنم، فقط گریه کنم، فقط.
فقط یبار دیگه میخوام ببینمت.
هفتۀ بسیار سختی داشتم و عجیب غریب.
این هفته با اغتشاشات شروع شد / من که همش بیرون بودم این چند روز تو خونه لم داده بودم کنار بخاری کتاب میخوندم اصلا هم نمیدونستم شورش شده / تا اینکه مامانم گفت تو خیابون یکی از بانک هارو کاملا آتش زدند و امروز که دیدم پرام ریخت، آخه محله ما معمولا آروم بود.
خلاصه این هفته با برادران ضد شورش بسیج و نیروی انتظامی گذشت که واقعا ترسناکن '_' !!
این هفته نظرم راجع به آیندم دوباره تغییر کرد و گفتم میتونم از جهات دیگه ای هم به هدفم برسم و به کشورم خدمت کنم امیدوارم موفق بشم.
تو مدرسه هم چه داستانهایی که نداریم، ولی در کل راضی ام از مدرسه مون.
خوبه که بیان جزو اینترنت ملیه ^_^
احساسات، افکار و اعمالِ در حال حاضر، سازندۀ زندگی آینده هستند / و همینطور قرار بود آذر ماه پستی بذارم راجع به عاشق شدنم الان به دلیل اینکه چند روز بد رو سپری میکنم و امیدوارم امشب تموم بشه پست رو همین الان میذارم / بله من عاشق یک نفر شدم / که البته عاشق شدنم با فکر کردن زیاد بهش شروع شد / ولی خیلی هارو ناراحت کرد / من هم همینطور دارم واسش فاکتورِ (بلند بالا) مینویسم که چرا ازش ناراحتم / ولی اگر هم احیانا بعد از چند سال دوباره دیدمش فکر نکنم اصلا حتی به صورت قبل هم باهاش رفتار کنم / خیلی سرد تر از قبل /
کسی که تو زندگیم از جونش مایه گذاشت برام رو همه میشناسید!! بله مادر / امیدوارم اونقدری عمرکنم که بتونم نهایت خوشحالیش رو ببینم و زحماتش رو یکمی جبران کنم / اما کسی که از مادر هم بیشتر مراقب من بوده. / شده مادر از من ناراحت بشه و با من کم حرف بزنه و با این کارش ناراحتم کنه (که واقعا تنبیه بدیه) / اما اون حتی اگه ناراحتشم کرده باشم بازم در آنِ واحد میبخشه حتی قبل تر از اینکه خودم متوجه بشم بخشیده.
/ از خود اون شخص خواستار موقعیت و موفقیتی هستم که بتونم هم اشتباهاتم رو و هم زحمات مادر رو جبران کنم.
خیلی خیلی هفتۀ مزخرفی بود.
فقط خدا کنه هفتۀ بعد یذره بهتر باشه @_@
دهنم سرویس شد این هفته / توروخدا این هفته بهتر باشه.
همش خواب / کنار بخاری / گرم و نرم / زیر پتوی ضخیم / دیگه خودمم بخاری شدم / داغ کردم /
دارم میترکم اینقدر خوابیدم بسه دیگه / فقط یذره اراده میخواد (نداریم تموم شده،ته کشیده) / شبتونم بخیر.
پ.ن: تیتر کامل:
حالم بده مثل موقعی که یه عمر زندگی رو تایپ کردی بعد که سرتو میاری بالا میبینی زبان کیبورد اشتباه بوده و چرت و پرت نوشتی -_-
امروز به معنای واقعی تنها بودن رو حس کردم.
شاید خدا از من تنها نبودن رو گرفته تا شاید یه چیز دیگه بده نمیدونم.
شایدم همش توهمه و چیزی جز تنهایی گیرم نمیاد.
حتی دیگه جدیدا دکترهم باید تنهایی برم.
اصلا بهتره کلا یه زندگی جدید رو شروع کنم و چیزی به معنای یار و همراه و اینا رو تو زندگی جدید راه ندم.
اصلا دیگه دلم نمیخواد تنها نباشم همینه که هست، تنهای تنها.
قبوله من دیگه کلا در هر زمینه ای تنهایی کار میکنم.
تنهایی.
امروز دستگاه های باشگاهمون رو عوض کرده بودند / خیلی بهتر شده بودند /
زود رفتم که دستگاه هارم زود ببینم ^_^ / یکی از استادهای باشگاه که باهاش سلام علیک نداشتم اومد باهام دست داد خیلی صمیمی / امروز یه پلیس و آتش نشان هم اومده بودند باشگامون /
حسودیم شد بهشون / خیلی قوییییی!!! / درسهم زیاد نه ولی خوب خوندم /
برنامه اعجوبه هارو ببینید خیلی قشنگه امشب که دیدم خیلی خنده دار بود /
واقعا که بچه ها چه دنیایی دارند.
اصلا روحم شاد شد.
دوران دبیرستان یه رفیق داشتم که همه مسخرهش میکردن.
نه قیافهش بد بود، نه لباس پوشیدنش، نه درسش. مسخرهش میکردن چون با خودش حرف میزد! سر کلاس از خودش میپرسید امروز امتحان شیمی داریم؟ خودش جواب میداد آره. زنگ تفریح از خودش میپرسید نوشابه میخوری؟ خودش میگفت آره. بعد از امتحان از خودش میپرسید چند تا غلط نوشتی؟ خودش جواب میداد یکی. وقتی با کسی حرف میزد مثل همه بود ولی امان از وقتی که تنها میشد. شروع میکرد حرف زدن با خودش. بعضی وقتا داد میزد و فحش میداد به خودش، بعضی وقتا هم میخندید و خیلی وقتا هم به خودش دلداری میداد.
چندباری مدرسه خانوادهش رو خواسته بودن. زیاد دکتر رفته بود ولی همه یه جواب میدادن. «هیچ مشکلی نداره».
همه میگفتن این کار رو آگاهانه انجام میده. پشت سرش زیاد حرف میزدن. از جن و شیاطین و روح میگفتن ولی من فکر میکردم اون وقتی تنهاست با خودش حرف میزنه تا از سکوت و تنهایی فرار کنه.
امشب یکی بهم گفت دقت کردی تازگیا خیلی با خودت حرف میزنی؟ خیلی نگرانتم.
گفتم آره، چند نفری بهم گفتن. نگران نباش حالم خوبه. نترس دیوونه نشدم.
گفت چیزی شده؟
گفتم آره. یه رفیق جدید پیدا کردم. یکی که حرفم رو میفهمه. یکی که اگه بخواد هم نمیتونه ترکم کنه. میدونی برای چی با خودم حرف میزنم؟ چون هر آدمی احتیاج داره به کسی که حرفش رو بفهمه. چون بجز خودم هیچکس حرفم رو نمیفهمه.
حسین حائریان
سلام عزیزم این نامه رو برای تو مینویسم، امیدوارم هرکسی این نامه رو دید به دستت برسونه. آدرس رو رو نامه مینوسیم. من یواشکی سوار قطار شدم که بیام خونه اما اشتباهی وارد واگن یخچال شدم. ساعت ۱۷:۳۰ است. دارم از سرما یخ میزنم. مرگ رو در اطراف خودم حس میکنم و میدونم که زنده نمیمونم.
فقط میخواستم بگم که خیلی دوستت دارم.
اما مشکل اینجا بود که یخچال هیچوقت روشن نبود و دمای داخل با بیرون یخچال یکسان بود، اما اون تلقین کرد و پذیرفت.
شاید داستان اکثر ماها همین باشه.
امروز داشتم از محل رفت آمد به مدرسه راهنمایی ام رد میشدم.
یکم خاطراتو مرور کردم / دلم به حال خودم سوخت / تاحالا اینقدر واسه خودم غصه نخوردم /
من خیـلـی تنها بودم / فقط خودمو زده بودم به نفهمی / فرقش با الان اینه که الان میدونم و اون موقع نمیدونستم.
اگر نفس را از میان برداریم یکی از چیزهایی که در وجودمان باقی میماند دل است؛ دل کم و بیش به خدا متصل است، حال اگر بیاییم و حدیث دل را بگوییم چیزی جز شرمندگی در محضر الهی و امام زمان (عج) نداریم (البته خودم را میگویم).
اگر همین حالا امام زمان (عج) ظهور کند و بیاید در خانۀ ما، آیا رویم میشود در را باز کنم!؟ آیا چیزی جز ناراحتی برای ایشان دارم!؟ و آیا چیزی جز شرمندگی و افسوس برای خودم!؟
ای امام اگر برای ظهورت دعا نمیکنم ناراحت نشو، فکر نکن دلم نمیخواهد ظهور کنی بلکه لیاقت ندارم، اگر داشتم گناه نمیکردم که ناراحت شوی. دعا کردن پاکی و لیاقت میخواهد که ما نداریم. ببخش که در جهاد اکبر ناکام مانده ایم (سخت است). تنها با دعای شما و کمک و یاری شما می توانم بر نفس غلبه و جهاد اکبر را به سرانجام برسانم.
از ناراحتی شما من بغض میکنم؛ اما شما عیوب گذشته مارا چشم پوشی کن و مرا دعا و یاری و کمک بفرما تا از این به بعد بتوانم حداقل باعث ناراحتی شما نشوم.
کمکم کن.
بسم الله القاصم الجبارین
ابندا شرح حالی مختصر:
"حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکدهی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام میدهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموختهام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل میگویم که تخصص حقیقی در سایهی تعهد اسلامی به دست میآید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمیساختهام اگرچه با سینما آشنایی داشتهام. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. با شروع انقلاب تمام نوشتههای خویش را - اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و. - در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم. سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار ماندهام. البته آن چه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همهی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم میسازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار او جلوهگر میشود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است."
به تقلید از این بزرگوار و رفیق شهیدم:
"حقیر در رشته ریاضی فیزیک پایه دوازدهم در حال تحصیل و کنکوری نیز هستم اما کاری را که اکنون و در آینده انجام خواهم داد (به غیر از شغل) نباید به تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموخته ام زیر نظر ولایت اهل بیت و بیرون از خانواده و مدرسه بوده است. با شروع انقلاب تمام نوشته های خویش را (مطالب وبلاگ) - چه صحیح و چه غیرصحیح - از بین بردم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاورم. سعی میکنم و خواهم کرد که خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و انشاءالله زیر سایۀ ولایت اهل بیت و با دعای شما عزیران به این تصمیم وفادار خواهم ماند. البته آن چه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست کسی هم که مینویسد و هر عملی انجام میدهد و هر تصمیمی میگرد تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار او جلوهگر میشود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این خواهد بود انشاءالله.
دنیا، دنیای عجیبی است. جامعه، جامعهای است که در آن سوءظن حاکم است. حالا در این ورطۀ حوادث و گذر زمان و درگیری عقل و ایمان اینجانب با نفس خویش باید بیایی و بنشینی برنامه ریزی کنی، درس بخوانی تا بروی کنکور بدهی.
کنکور بدهی بروی دانشگاه تا.
اما قبلتر داشتم میگفتم که چه زمانهای شده! باید مشاورۀ درسی بگیری و منابع درسی تهیه کنی تا بتوانی در کنکور موفق بشوی.
اینها ظواهر ماجراست، کسی در پشت صحنه است که ناشناخته و غریبه است و باید از آن مشاوره گرفت و منابع درسی تهیه کرد، میگوید :« باید فلان مبلغ را بدهی و اگر مبلغ کمتر پس منابعت ناقص میشود و.» شیرین زبانی هم میکند که چقدر توان داری یا خانواده چقدر توان دارد و میخواهد تمام تلاش خود را برای ستاندن این پول لعنتی از ما بکند که ماهم نداریم بدهیم.
در ورطۀ همین حوادث ها و مشغلۀ های ذهنی بودیم که میخواستم استخاره کنم ببینم چه کنم!؟ اعتماد یا نه!؟ در همین احوالات بودیم که ناگهان این حس و حال که «نه، کار خودت را بکن» بر من غالب شد.
چه ومی دارد اعتماد!؟ او که شرایط تو را نمیداند! تو کار خودت را بکن و انشاءالله در کنکور هم موفق میشوی.
کار خدا بود که این حس در من پدید آمد.
حالا؛ داشتم میگفتم میروی دانشگاه، که چه کار کنی!؟ مدرک بگیری!؟ شغل پیدا کنی!؟ اینهمه تلاش برای سختی بیشتر، سختی بکشی که بعدا هم بیشنر سختی بکشی!؟ بخاطر پول یا رفاه!؟ این مشکل دارد که اینهمه سختی بکشی و به هیچ برسی.
بله پول و رفاه درد جای خود خوبست ولی بعدش چه!؟ رضایت از زندگی چه!؟ آیا جایگاهم در زندگی پیدا می شود!؟
رشته تحصیلی و تحصیلی که بیرون از محیط آموزشی انجام میشود باید من را به جلو ببرد، باعث پیشرفتم شود، باعث رضایت. نه باعث فربه کردن نفس.
یا صاحب امان (عج)، ای شهدا که سلام خدا بر شما، مرا در این راه کمک بفرمائید که به دعای خیر شما نیاز مبرم دارم.
خب خوشبختانه بعد از خوردن ضربات سنگین از این دنیا بلاخره قاعدۀ مبارزهشو پیدا کردم / اگر به کسی خوبی کردی مراقب باش ممکنه همون شخص چند وقت دیگه دلت رو بشه / بعد از خوبی کردن اصلاااا انتظار خوبی متقابل رو نداشته باش / فقط مراقب باش بعد از اینکه خوبی کردی و اون خنجرو از پشت فروو کرد تو ناراحت نشی چون انتظارشو داشتی / خوبی کن ولی منتظر عواقبشم باش. / از خوبی کردن خوشحال نباش که من خوبی کردم پس اونم. نه از این خبرا نیست.
همین باعث میشه که از تعداد آشنایانم به شدت کم کنم / شاید رفیق و برادر خیلی کم داشته باشم ولی بهتر از هزار تا ماره تو آستین
اون بالایی خودش بشدت کافیه.
احساس میکنم زندگی اکثرمون اینجوری شده که اصلا ارادۀ خدا رو تو زندگیمون احساس نمیکنیم؛ شایدم اصلا باورش نداریم؛
اصلا بهش فکر کردیم!؟
همون ارادهای که در خیبر رو از جا کند! همون ارادهای که دریا رو شکافت!؟
یعنی اینقدر قدرت نداره مسائل چرتْ و پَرت و پلا زندگیمون رو تحت تاثیر قرار بده!؟
شاید چیزی (مثلاً آزمونی، ورودی، بیماری) که اصلا فکرشم نمیکنی که درست بشه اون درست کنه. تو که نمیدونی! تو که نمی تونی!؛
ولی اون شاید نه حتما میتونه؛ ولی ما بلد نیستیم، ما عرضه استفاده نداریم؛ کاری کنیم که اراده اش تو زندگیمون جاری بشه.
پ.ن: چند هفته است نرفتم پیشش، آخرین بار خودش طلبید، بعد از اون شرم حضور دارم، نمی تونم برم پیشش.
پ.ن: به جز طرفدارانش همه متفق القول بهش میگن حجت السلام ولی به نظر من اینم بگیم باز توهینه به اسلام.
+ شیرینی گل محمدی، به به!
- اسمش دانمارکیه نه گل محمدی.
+ دلم میخواد بگم گل محمدی! اصلا فلان فلان بشه هرکی میگه دانمارکی.
+ خب بریم انقلاب چندتا کتاب میخوام.
- کرونا اومده تو ایران کرونا میگیری.
+ بگیرم خدا بخواد تو خونه یا تو خیابون با ماسک یا بی ماسک کرونا میگیرم.
[مدتی بعد از تضعیف روحیه مادر که ماسک بزن و ترساندن من همراه با ناراحتی قلبی]
- به هیچ جا دست نزن کرونا میگیری.
به میلۀ مترو دست نزن. بلیط نگیر. نزدیک هیشکی نشو.
[امشب بعد از اخبار]
+ یه انقلاب رفتیم زهرمارمون شد هی کرونا کرونا اصلا کرونا بگیرم کرونا منو نکشه شما منو سکته قلبی میدین!!
- فردا تعطیله میتونیم بخوابیم.
+ زر نزن میخوام عوض چند روز درس بخونم تنبلِ تن پرورِ گشاد.
رشته های افکارم را تار عنکبوت فرا گرفته / پیوندهای زندگی ام را موریانه خورده.
بیماری و فراوانی مشکلات زندگی بدنم را ضعیف تر کرده.
روحم در گوشه ای از جسمم قرنطینه شده / اما این وضع نتوانسته مرا از پای در بیاورد.
باید خانه تکانی کرد.
خانه دل را تمیز کرد / تارهای عنکبوت را زدود / و موریانه ها را از بین برد /
شاید موریانه ها وظیفه شان خوردن متن پیمان نامه نفس است با روح.
شاید./ باید روح را آزاد کرد / کثیفی ها را زدود / شاید نشود لباس نو خرید / اما می شود کهنه ها را تمیز کرد /
یکشنبه و دوشنبه حالم بد بود، سرم و بدنم درد میکرد / تو رفع حاجتم هم مشکل پیش اومده بود / سه شنبه و چهارشنبه خوب بودم تا امروز / صبح که از خواب بلند شدم . (بگذریم یه وضعی داشتم حالا) رفتیم دکتر و چندتا قرص و آمپول و بعدش گفت اگه خوب نشدی برو بیمارستان :| دعا کنید کرونا نگیرم اگه بگیرم تقصیر رئیس جمهور میشه که مدرسه هارو تعطیل نکرد / برام جالبه مسجد و شب لیلة الرغائب کرونا داره اما مدرسه کرونا نداره!؟ یعنی رسما دارن جامعه رو به قهقرا میدن! چرا مدرسه ها و دانشگاه ها بازه آخه!؟
این هفته به شدت هفته تاریکی بود / ۴۸ ساعت بارون بارید / افسردگی ام هم (اود،عود.وود) کرده بود / تنهایی خیلی داره فشار میاره اما چه کنیم! / خیلی دلم میخواست و میخواد که گریه کنم اما نمیشه شاید باید یه جرقه ای چیزی اتفاق بیفته تا گریه کنم / شاید بعدا یه خاطره از گریه های سید مرتضی بذارم.
پدر شاید ما با هم خیلی دعوا کرده باشیم اما عمیقاً همدیگر را دوست
داریم اما بعضاً صدمات وارده از شما به اینجانب به حدی بالا میرود که واقعاً نمیدانم
چه بگویم! صبح ساعت هشت بعد از اینکه تازه ۱ ساعت خوابم برده بود (اطراف میز کامپیوتر من پر کتابه و همینطور روی میز هم یه برج کوچیک از
کتاب درست شده بود) من که نزدیک میز خوابیده بودم، حواست نبود یا چی زدی کتابها
را ریختی من عین چیز از خواب پریدم!
گوشی مبارکت را امروز جا گذاشتی و هر چند دقیقه یک بار یک
نفر زنگ میزند! آیا تلفن همراه رئیسجمهور هم اینقدر زنگ میزند؟! نمیتوانم
جواب بدم و سایلنتش کردم! بازم ببخشید!
اصلاً این چند روز دیوانه شدم! خدایا خودت کمک کن!
کابوسهایی میبینم وحشتناک! شاید باورتون نشه! مثلاً
خواب میبینم درو باز میکنم و پشت در یه دختر خوشگل وایساده ولی یدفعه دختره
تبدیل میشه به دختر خیلی خیلی ترسناک! وحشتناک بود!! و خواب هایی از قبیل زیاد
میبینم دیگه پدرم در اومده!
راستی صدای شیطان خیلی شبیه صدای خود آدمه فکر میکنی که خودتی یا خودت داری فکر میکنی ولی در واقع شیطانه! یذره دقت به خرج بدیم میتونیم تشخیصش بدیم!
+ آروم باش هنوز ده روز تا عید مونده! میشه بهترین کار این سال کوفتی رو کرد! آروم باش تو هنوز ۱۸ سالت نشده! آروم! نفس عمیـــــــــــق بکش!
خدایا ذهن آروم، عقل سالم، بدن سالم، وقت پر برکت، و.
به ما عطا بفرما.
به قول رائفی پور: خدایا بسه دیگه! خدایا خسته شدیم دیگه!
وارد نیست ولی من واردش میکنم.
اعتراضم یه ولی اول اون اعتراض با دوز پائین و میگم.
چرا هرچیز خوشگل و قشنگی هست دخترونه است!؟ ما باطنمون زشته!؟ نمی گم که دیگه لباسای گل گلی بپوشیم (که عیبی هم نداره پوشیدنش) اما چرا چیزای خوشگل دخترونه است!؟ چرا چیزای خوشگل پسرونه نداره!؟ همش مردونه!؟ یه پلنر میخوای بخری همش دخترونه! ما باید عین این مردای گنده سر رسید خشک و با قلب مرده و رو استفاد کنیم!؟ واسه چی همه چی جنسیتی شده!؟ چرا تو کشور هیچی سرجاش نیست!؟ -_-
اول اینکه برمیگردن میگن ماسک و دستکش لازم نیست نزنید و بعد گزارش تهیه میکنن و تلاش میکنن برای تهیه ماسک با قیمت ارزون! عه!! مگه ماسک لازم بود که براش گزارش تهیه میکنید!؟ نه دیگه لازم نبود! پس این همه خبر برای چیه!؟
میزنی اخبار همش کرونا کرونا بابا بسه دیگه خسته شدیم یه خبرم تو روز کافیه لازم نیست همه اخبار رو به کرونا اختصاص بدید حالمون بد شد.
حالا دیگه همه مشکلات مردم و دغدغه های کشور قشنگ فراموش شد و موند یه ویروس کوفتی که با آنفولانزا هیچ فرقی نمیکنه.
بعد میگن که قرنطینه علمی نیست و چین اشتباه کرده! چی چی رو اشتباه کرده!؟ با همون اشتباهش زائیده تو که همون اشتباه رو نکردی چی کردی!؟ تو وضعت از اون بدتره! حالا باید به جای قم کل کشورو قرنطینه کنی! مثل آدم دو روز مرز و میبستی اینجوری نمی شد!
همش تو اخبار دروغ و فرافکنی ملت و خیلی بد دارن بازی میدن!
بیایید واقع بین بشیم کاش با یه کشوری با پشتوانه آمریکا دوباره هشت سال جنگ میشد! باز اون حس دوستی و رحم و مروت در مردم به وجود میاد! همه چی درست میشه چه مادی و چه معنوی! شایدم جنگ بشه این نشه و مردم واقعا عوض شدن.
سلام به همگی ^_^
امیدوارم حال همهتون خوب باشه و روزای آخر سال رو به بهترین نحو بگذرونید و خوشحال باشید.
قراره بشینم تو تعطیلات فیلم ببینم و ازتون خواهشی که دارم اینه که هرکسی بهترین فیلم سینمایی (حتی انیمه سینمایی) تو عمرشو پیشنهاد بده تا من ببینم.
خیلی ممنون! حیف این ۱۰۰ گیگ زود باید تمومش کنیم.
بچه که بودم نمیدونم چرا ولی شاید بخاطر یه دلیلی که تو خط بعدی میگم از انیمیشن پت و مت بدم میومد. شاید بخاطر این بود که همه چیز رو خراب میکنن. امروز داشتم نهار میخوردم که تلویزیون داشت پت و مت نشون میاد. به فکر فرو رفتم، واقعا زندگی ما از پت و مت بهتره!؟ تنها فرقی که زندگی ما با زندگی پت و مت داره اینه که بجای صدمه زدن به وسایل خونه و زندگی داریم به خودمون و زندگی مون آسیب چند برابر از اون میزنیم.
انیمیشنی کاملا واقعی گرایانه از زندگی دو انسان که بدون فکر، بدون برنامهریزی و حتی بدون این که فکر کنند عاقبت کارشون چی میشه دست به عمل و زندگی میزنن! استعداد و خلاقیت فوق العادهای برای ساخت چیزهای جدید و زندگی کردن دارند اما داره به دست خودشون حروم میشه!
اصلا بلد نیستند که چجوری زندگی کنن! زندگی ما واقعا خیلی بهتر از اینهاست!؟ زندگی من که به نظرم از زندگی پت و مت هم بدتر بوده!
پ.ن: کارگردان و نویسنده این انیمیشن یا انسان شناس خوبی بوده یا بهش الهام شده که چنین چیزی بسازه!؛ واقعا میشه از همچین چیزای ساده ای هم درس گرفت.
قبل از اینکه تو پست جدید اعتراف کنم میخوام بگم که من قبلا زندگی کردن رو بلد نبودم! نه اینکه الان بلد شدم، دارم کم کم زندگی کردن رو یاد میگرم! احساس میکنم تا چندی پیش مثل یه نوزاد داشتم تو قنداق دست و پا میزدم الکی الکی! انسان واقعا با افزایش سن بزرگ نمیشه! با افزایش فهم بزرگ میشه! ذهن ناآروم! جسم ناآروم! زندگی ناآروم! همه ناآرامی ها بخاطر بلد نبودن زندگیه! بخاطر اینه که انسان خودشو نمیشناسه! همه چیز اینجوری حل میشه! تمام دردها! ناراحتی ها!
شما چی!؟ بلدید چجوری زندگی کنید!؟ یا فکر میکنید!؟
دیروز کلی کار ریخته بود رو سرم که تقریبا هیچکدوم رو نتونستنم انجام بدم، کلی چیزای خوندنی و نوشتنی مونده بود و هنوزم مونده :) عوضش گفتم روز اول عید رو آوانتاژ بدم تا به کارهای نرسیدم برسم. هم کارهای خونه و هم کارهای خودم.
دیروز که برای آخرین بار تا اتمام قرنطینه رفتم بهشت زهرا (س) هیچکی نبود (جز اهالی وادی عرفان)
خیلی جالبه مردم بخاطر این بیماری نه مسجد میان نه بهشت زهرا اما پاساژها و فروشگاه ها شلوغتر از همیشه است.
مامور وزارت بهداشت زورش به مسجد و امام جماعت میرسه اما زورش به یه مغازه تو بازار نمیرسه.
بگذریم؛ سال داره تحویل میشه.
عید همۀ اعضای خانواده بیان مبارک باشه و سال پر از شادی و لبخند رو برای همه آرزو میکنم.
سال نوتون مبارک.
فکر نکنم به هشت تا برسه ولی خب سعی خودمو میکنم بنویسم.
خیلی ممنون از دعوت ^_^
۱. از اونجایی که ما وسیله نقلیه نداریم و تاحالا پشت فرمون ننشسته بودم، این تابستون که همدان بودیم دایی ام (ارتشیه و خونشونم تو پایگاه نظامی) برای اولین بار تو عمرم گفت که میخواد بهم رانندگی یاد بده؛ منو برد باند فرود اضطراری، نشستم پشت فرمون (♥پیکان♥) و تو ۵ دقیقه -_- بهم رانندگی رو یاد داد. اولین بار تو عمرم داشتم با سرعت ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت میرفتم و خودم خبر نداشتم وقتی تندی سنج رو دیدم یهو ترسیدم و پام رفت تو ترمز / واقعا که خوشحال شدم و مهربونی داییم از همیشه بیشتر منو خوشحال کرد ^_^ (شاید بتونم راحت تر گواهینامه بگیرم)
۲. مورد خطاب گرفتن از سوی دخترخاله مهربون به اسم داداش و اینکه به بچه کوچیکش که محمد باشه بگه که به من بگه دایی ^_^ منم از اون وقتی که محمد به دنیا اومد و از اونجایی که پدر و مادرش رو دوست داشتم و آدمهای خیلی پاکی هستند پسرشون هم برای من واقعا خیلی عزیزه و واقعا خیلی دوستش دارم.
۳.پیدا کردن یه استاد و یه درمان برای کل مشکلات روحی و جسمی و فهمیدن رمز و راز مشکلاتم و برنامه ریزی کردن (امیدوارم که عمل کنم) خیلی منو خوشحال کرد واقعا امیدوارم سال جدید با اینها مأنوس بشم.
۴. پیدا کردن یک رفیق حقیقی و کسی که نامرد نیست و با این که من رفیق نیمه راهش بودم ولی اون همیشه پذیراست و رفیق حقیقی منه! واقعا رفاقت با تو باعث حس شادی و قدرت درون من میشه (دوستت دارم)
۵. چند شب پیش یه راهی پیدا کردم و خداهم چیزایی رو به من نشون داد که باعث شه بفهمم که پدر و مادرم با چه چیزی خوشحال میشن / واقعا دیدن خنده هاشون برام لذت بخشه و واقعا دوست دارم زندگیم رو وقف خندوندنشون بکنم.
۶. که جنبه دنیوی داره اینه که رفتیم و لباس نو خریدیم. البته از آخرین رفتن ها بود چون که قراره تا مدتی هیچ وقت از خونه نریم بیرون (فقط ضروری ها). منم واقعا یکی دو سالی هست دارم مثل عابدها و زاهدها لباس های خیلی ساده میپوشم (در حد لباس های دهه ۴۰ و ۵۰ مثل شخصیت کمال تو ماجرای نیمروز) و خیلی هم تو مدرسه و هم بیرون اذیت شدم حتی تو فامیل یکی از دخترخاله هام منو به شیخ خطاب کرد (نمیدونم چرا جواب ندادم و فقط خندیدم نه اینکه شوهر خودش شیخ نیست)(ریشهامم نمیزنم چون بدون ریش قیافه ام خیلی بد میشه اینم بدترش میکنه)
خلاصه که میخوام از این به بعد حتی ظاهرم جوری نباشه که کسی تشخیص بده و اذیت کنه. لباسامو یذره جدید انتخاب کردم که دیگه مشکلی نباشه. این چهره و خوب لباس پوشیدن (با اینکه ساده بود) باعث میشد که حتی جنس مخالف بیرون اذیت کنه (هرجایی که فکر کنید) البته که محل چیز هم بهشون نمیذاشتم.
۷. یه روز که حالم خیلی بد بود رفتم تو یه سایت معتبر تست IQ تصویری دادم ۶۰ تا سوال بود که باید تصویرهای اجغ وجغ رو طبق الگوی خاصی که داشتند جایگزین میکردم. همه سوالهارو درست جواب دادم و سایته خیلی ازم تعریف کرد و هندونه گذاشت زیر بغلم. (نابغه!!) من اگر نابغه بودم وضعم این نبود من مثال بارزی از آدمی هستم که هوش و IQ خیلی بالایی داره و موفق نیست چون اصلا این برای موفقیت نه لازمه نه کافی.
۸. خب دیگه این همش بود و وقتی که به برنامه ریزم برای سال آینده فکر میکنم خوشحال میشم که مربوط به مورد ۳ میشه و امیدوارم زندگی نو و جدیدی رو شروع کنم و بترم. فکر کردن بهش باعث میشه لبخند بزنم و خوشحال شدم.
زهی به خیال باطل شد هشت تا -_-
دعوت میکنم از کسی که خودش میدونه کیه و نام نمیبرم شاید دلش نخواد بنویسه ولی خب دعوتش میکنم.
پ.ن: اگر غلظ املایی داشت به بزرگی خودتون ببخشید و زود بهم بگید تا تصحیح کنم.
سلام سید
الان که دارم اینو مینویسم تصورم اینه که در محضرتم و سرم پائینه / شرمندتم و شرمنده مادرت! / خیلی وقته بهت سر نزدم / قرار بود هفته ای یکبار بیام پیشت / نشد که بشه شرم حضور داشتم / ولی اگر فرض بگیریم امروز آخرین روز ساله من ۱۰ روزه که دارم بهتر و با گناه کمتر زندگی میکنم / از خدا میخوام، توهم کمکم کن و از بقیه برام کمک بگیر / کمکم کن بتونم مثل تو ( نه به اندازۀ تو ولی مثل تو) کار و تلاش کنم۱ / دلتنگتم / راستی جدیدا دارم به هنرم علاقه مند میشم (^_^) / امیدوارم بتونم پنجشنبه بیام پیشت / اگر نشد بدون که در اولین فرصت با کلی دست گل (کارهای خوب) میرسم خدمت / چاکرتیم! رفیق نیمه راهت.
درباره این سایت