فکر نکنم به هشت تا برسه ولی خب سعی خودمو میکنم بنویسم.
خیلی ممنون از دعوت ^_^
۱. از اونجایی که ما وسیله نقلیه نداریم و تاحالا پشت فرمون ننشسته بودم، این تابستون که همدان بودیم دایی ام (ارتشیه و خونشونم تو پایگاه نظامی) برای اولین بار تو عمرم گفت که میخواد بهم رانندگی یاد بده؛ منو برد باند فرود اضطراری، نشستم پشت فرمون (♥پیکان♥) و تو ۵ دقیقه -_- بهم رانندگی رو یاد داد. اولین بار تو عمرم داشتم با سرعت ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت میرفتم و خودم خبر نداشتم وقتی تندی سنج رو دیدم یهو ترسیدم و پام رفت تو ترمز / واقعا که خوشحال شدم و مهربونی داییم از همیشه بیشتر منو خوشحال کرد ^_^ (شاید بتونم راحت تر گواهینامه بگیرم)
۲. مورد خطاب گرفتن از سوی دخترخاله مهربون به اسم داداش و اینکه به بچه کوچیکش که محمد باشه بگه که به من بگه دایی ^_^ منم از اون وقتی که محمد به دنیا اومد و از اونجایی که پدر و مادرش رو دوست داشتم و آدمهای خیلی پاکی هستند پسرشون هم برای من واقعا خیلی عزیزه و واقعا خیلی دوستش دارم.
۳.پیدا کردن یه استاد و یه درمان برای کل مشکلات روحی و جسمی و فهمیدن رمز و راز مشکلاتم و برنامه ریزی کردن (امیدوارم که عمل کنم) خیلی منو خوشحال کرد واقعا امیدوارم سال جدید با اینها مأنوس بشم.
۴. پیدا کردن یک رفیق حقیقی و کسی که نامرد نیست و با این که من رفیق نیمه راهش بودم ولی اون همیشه پذیراست و رفیق حقیقی منه! واقعا رفاقت با تو باعث حس شادی و قدرت درون من میشه (دوستت دارم)
۵. چند شب پیش یه راهی پیدا کردم و خداهم چیزایی رو به من نشون داد که باعث شه بفهمم که پدر و مادرم با چه چیزی خوشحال میشن / واقعا دیدن خنده هاشون برام لذت بخشه و واقعا دوست دارم زندگیم رو وقف خندوندنشون بکنم.
۶. که جنبه دنیوی داره اینه که رفتیم و لباس نو خریدیم. البته از آخرین رفتن ها بود چون که قراره تا مدتی هیچ وقت از خونه نریم بیرون (فقط ضروری ها). منم واقعا یکی دو سالی هست دارم مثل عابدها و زاهدها لباس های خیلی ساده میپوشم (در حد لباس های دهه ۴۰ و ۵۰ مثل شخصیت کمال تو ماجرای نیمروز) و خیلی هم تو مدرسه و هم بیرون اذیت شدم حتی تو فامیل یکی از دخترخاله هام منو به شیخ خطاب کرد (نمیدونم چرا جواب ندادم و فقط خندیدم نه اینکه شوهر خودش شیخ نیست)(ریشهامم نمیزنم چون بدون ریش قیافه ام خیلی بد میشه اینم بدترش میکنه)
خلاصه که میخوام از این به بعد حتی ظاهرم جوری نباشه که کسی تشخیص بده و اذیت کنه. لباسامو یذره جدید انتخاب کردم که دیگه مشکلی نباشه. این چهره و خوب لباس پوشیدن (با اینکه ساده بود) باعث میشد که حتی جنس مخالف بیرون اذیت کنه (هرجایی که فکر کنید) البته که محل چیز هم بهشون نمیذاشتم.
۷. یه روز که حالم خیلی بد بود رفتم تو یه سایت معتبر تست IQ تصویری دادم ۶۰ تا سوال بود که باید تصویرهای اجغ وجغ رو طبق الگوی خاصی که داشتند جایگزین میکردم. همه سوالهارو درست جواب دادم و سایته خیلی ازم تعریف کرد و هندونه گذاشت زیر بغلم. (نابغه!!) من اگر نابغه بودم وضعم این نبود من مثال بارزی از آدمی هستم که هوش و IQ خیلی بالایی داره و موفق نیست چون اصلا این برای موفقیت نه لازمه نه کافی.
۸. خب دیگه این همش بود و وقتی که به برنامه ریزم برای سال آینده فکر میکنم خوشحال میشم که مربوط به مورد ۳ میشه و امیدوارم زندگی نو و جدیدی رو شروع کنم و بترم. فکر کردن بهش باعث میشه لبخند بزنم و خوشحال شدم.
زهی به خیال باطل شد هشت تا -_-
دعوت میکنم از کسی که خودش میدونه کیه و نام نمیبرم شاید دلش نخواد بنویسه ولی خب دعوتش میکنم.
پ.ن: اگر غلظ املایی داشت به بزرگی خودتون ببخشید و زود بهم بگید تا تصحیح کنم.
درباره این سایت